| ||
|
خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.
سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن. من جواب بعله رو از خودش می خواستم. این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پر حرف سکوت کرده بود . تو ماشین کنارم می نشست و اما نگاهش فقط به بیرون بود. یعنی دوسم نداشت ؟ به اجبار من و می خواست ؟ برای خرید حلقه که وارد طلا فروشی شدیم.روشا و سارنج ازمون دور شدن و مشغول بررسی گردنبندا شدن.نگاهی به حلقه ها انداختم و با اشاره به یه حلقه که روش چهار پنج تا نگین بود کردم اما سهره بی توجه به فروشنده گفت : حلقه هایی که روش دوتا نگین داشت و لاو نوشته شده بود رو بده. فروشنده هم اونا رو روی میز گذاشت و گفت : اینا طرح جدیدن. رو به من گفت : سلیقه همسرتون خیلی خوبه. لبخندی زدم و گفتم : بله همینطوره. می خواستم بگم خوش سلیقه هست که من و پسندیده اما باید کاری می کردم باهام راه بیاد. سهره بدون اینکه حرفی بزنه حلقه ی من و جلوم گذاشت. به جای حلقه خودم حلقه اون و برداشتم و دست چپش و به دست گرفتم. سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد. لبخندی به روش زدم و حلقه رو تو انگشتش کردم. نگاهی به جواهر فروش که به ما خیره شده بود انداخت و حلقم و برداشت انگشتر و تو دستش نگه داشت.دستم و جلوش گرفتم.در حالی که سعی می کرد دستش به دستم نخوره حلقه رو تو انگشتم فرو برد. بعد از خرید همون حلقه ها و یه سرویس برای سهره از اونجا بیرون اومدیم. سارنج و روشا جلوتر می رفتن.سهره با من هم قدم بود اما نگاهش به همه جا بود جز من. یه پسر زیگول که به سهره چشم دوخته بود مستقیم به طرف سهره میومد.سهره هم بیخیال به مغازه ها چشم دوخته بود. دستم و به بازوش حلقه کردم و به طرف خودم کشیدمش. با تعجب به طرفم برگشت و نگام کرد.گفتم : چیزی می خوای بگیری ؟ با سر نه ای گفت و دوباره به اطراف چشم دوخت. چرا این کار و می کرد.چرا سکوت کرده بود ؟ می خواست من بگم اشتباه کردم ؟ گرمای بدنش و احساس می کردم. اما نمی تونستم از این نزدیک تر احساسش کنم.قرار بود زنم باشه اما نه به این شکل.من اینطور نمی خواستم. یکدفعه خودش و بیشتر بهم نزدیک کرد.نگاهش کردم.سهره خودش و بهم چسبوند و سرش و به طرف شونم خم کرد.نگاهی به اطراف انداختم چند تا پسر بهش خیره شده بودن و یکی براش چشمک می زد. چشم غره ای به پسرا رفتم و دستم ودورش حلقه کردم.اونم خودش و بیتشر بهم نزدیک کرد.کاش اون لحظه زمان متوقف می شد و من می تونستم برای همیشه تو این نزدیکی احساسش کنم. بعد از خرید طلا رفتیم مغازه یکی از دوستانم می خواستیم لباس بخریم.درسته قرار بود مراسم خصوصی باشه و فقط خونواده های خودمون حضور داشته باشن اما مامان اینا پیشنهاد کردن من کت شلوار بخرم و سهره هم یه لباس شب بگیره.کت شلوار من و همون اول گرفته بودیم.وارد مغازه که شدیم نگاه دخترا روی لباسا می چرخید. به سارنج و روشا هم پیشنهاد کردم یه لباس انتخاب کنم. سارنج یه لباس پوست پیازی کوتاه و پر چین انتخاب کرد و روشا یه پیراهن ابی تیره بلند انتخاب کرد. اما سهره هنوز میان لباسا می چرخید. وسط لباسا به طرف یه پیراهن سرخ و شیک چشم دوخته بود.پیراهن دکلته بود و سنگ دوزی زیادی داشت. مطمئن بودم نگاهش اون لباس و گرفته.از دوستم خواستم اون لباس و بده. سهره با یه لبخند و نگاه تشکر امیز بهم خیره شد و بعد از گرفتن لباس به اتاق پرو رفت. میون لباسا می چرخیدم و به لباسا چشم دوخته بودم.درسته خوشم نمی اومد سهره زیاد از این لباسا تو جمع بپوشه اما امشب فقط خودمون بودیم.تازه بابا هم بهش محرم میشد پس مشکلی نبود. منتظر بودم صدام کنه اما خبری نشد.لحظاتی بعد دخترا به طرف اتاق پرو رفتن.صداشون میومد که با هم پچ پچ می کنن.به طرفشون می رفتم که روشا در و بست و گفت : شما نمی تونی ببینی. ابروهام و بالا دادم : چرا ؟ -:تو هنوز نامحرمی.خوب نیست ببینیش. چشم غره ای به روشا رفتم و گفتم : روشا خانم تلافی می کنما. سارنج و روشا خندیدند. مامان سالن بالا رو تزیین کرده بود.روشا و سارنجم به شوخی می گفتن : مامان و خاله تولد گرفتن. رفتم تو اتاقم تا لباس بپوشم. بابا و عمو کلی سر به سرم گذاشتن.از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم.اما چیزی که ازارم می داد سکوت سهره بود. اگه دوسم نداشت چرا قبول کرد ؟ روشا چند ضربه به در زد و گفت : بیا اقا داماد.مهمونا اومدن. بابا بزرگ و عمو اینا اومده بودن. مامان و خاله همون روز به بابا بزرگ خبر داده بودن ، اما بابابزرگ بخاطر بیماریش قول داده بود فقط امشب و بیاد. وارد سالن شدم و به طرف بابا بزرگ رفتم و دستش و بوسیدم.اونم دستم و گرفت و سرم و بوسید -: خوشبخت بشی پسرم. -:ممنون اقاجون. به طرف عمو رفتم. عمو هم صورتم و بوسید و برام ارزوی خوشبختی کرد. با رضا دست دادم و احوالپرسی کردم.زیر گوشم گفت : کلک نگفته بودی... نیشخندی زدم و چیزی نگفتم . زن عمو باهام دست داد و بهم تبریک گفت. لیدا هم برام ارزوی خوشبختی کرد. مامان و خاله هم خیلی خوشحال بودن و هر دوتا بوسیدنم. اخر سر به طرف بابا و عمو که گوشه سالن ایستاده بودن و پچ پچ می کردن رفتم و گفتم : دارین غیبت می کنین ؟ بابا گوشم و گرفت و گفت : داری داماد میشی.خجالت بکش پسر. خندیدم و خواستم دستش و ببوسم که دستش و کشید و گفت : مواظبش باش و خوشبختش کن.یادت نره من ریشم و گرو گذاشتم. به طرف عمو رفتم و خواستم دست اونم ببوسم که صورتم و بوسید و گفت : مواظب دخترم باش.من اون و تو پر قو بزرگ کردم.نبینم اشکش و در بیاری. -:قول می دم خوشبختش کنم. -:ازت همین انتظار و دارم. تو همین زمان روشا و سارنج دست و سوت زنان از اتاق بیرون اومدن و پشت سرشون سهره اومد. لیدا هم به جمع دخترا پیوست و با هم کل می کشیدن. سهره به طرف بابابزرگ رفت . اقا بزرگ بیشتر از همه مون سهره رو دوست داشت. همه این و خوب می دونستیم. اقابزرگ سرش و بوسید. سهره پیراهنی که خریده بودیم و پوشیده بود و روش یه چادر سفید سر کرده بود. بابابزرگ صدام کرد و گفت : رایش بیا اینجا. کنار سهره جلوی بابابزرگ ایستادم. بابابزرگ دستم و گرفت و دست سهره رو تو دستم گذاشت و گفت : این گل سر سبد منه.میسپرمش دست تو.مواظبش باش.نبینم اشکش و در بیاری.نبینم اذیتش کنی.نبینم ناراحتش کرده باشیا. با لودگی گفتم : کی جرات داره عزیزدردونه شما رو اذیت کنه. اقابزرگ به شوخی سیلی ارومی به صورتم زد و گفت : داماد باید سنگین رنگین باشه. و رو به سهره ادامه داد : مگه نه بابا ؟ سهره با صدای ارومی گفت : این همیشه دیوونه بوده.بار اولش نیست. بابابزرگ خندیدو گفت : راست میگه دخترم -:دست شما درد نکنه اقاجون.داشتیم ؟ -: دخترم همین اول کار گربه رو دم حجله بکش.یادت نره ها. سهره با شیطنت گفت : پاش و له کنم یا گوشش و بکشم ؟ بابابزرگ اینبار با صدای بلندتری خندید که صدای مامان اینا در اومد. -:اقاجون بگین ما هم بخندیم. -:دارم با نوه هام اختلات می کنم.کسی حرفی داره ؟ بابا گفت : شما راحت باشین اقاجون. اقاجون بازم صورت هر دومون و بوسید و گفت : مبارکتون باشه.خوشبخت بشین. سهره با همه احوالپرسی کرد و روی یکی از صندلیا نشست. اقا جون به دوتا صندلی که کنارش خالی بود اشاره کرد و گفت : عجب عروس و داماد بی جنبه ای داریم پاشین بیاین اینجا بشینین ببینم. هر دوتا بلند شدیم و به طرف صندلیا رفتیم.کنار هم نشستیم. دستای سهره با اون لاکای سرخش خیلی شیک شده بود. دلم می خواست دستش و بگیرم.اما در سکوت به زمین چشم دوختم. دلم می خواست صورتش و ببینم.اما یکمی از صورتش زیر چادر پنهون شده بود. اقاجون صیغه محرمیت و خوند و مهریه سهره برابر تاریخ تولدش تعیین شد.این پیشنهاد خودم بود.قرار بود نصف شرکتم به نامش بکنم.اینطوری می خواستم بفهمه چقدر دوسش دارم. ساعت نزدیکای 1 بود که عمو اینا عزم رفتن کردن.تازه متوجه شدم خبری از لیلا نیست.اما بیخیال برام اهمیتی نداشت. با رفتن عمو و خانوادش اقاجون گفت : خوب بچه ها حالا هرکی می خواد برقصه بیاد وسط. رو به روشا و سارنج گفت : مگه عروسی خواهر و برادرتون نیست بیاین وسط ببینم. روشا با خوشحالی سراغ ضبط رفت و روشنش کرد و با سارنج شروع کردن به رقصیدن. مامان و خاله هم تو مدت کوتاهی به جمع اونا پیوستن و بابا و عمو به همراه اقاجون تشویقشون می کردن. اقاجون با صدای بلند که ما بشنویم گفت : شما نمی خواین برقصین ؟ نگاهی به سهره که هنوز چادر سرش بود انداختم. می خواستم زودتر اون چادر و از سرش باز کنه تا توی اون لباس ببینمش. مامان و خاله به طرفم اومدن و دستم و گرفتن و کشیدن وسط. شروع کردیم به رقصیدن با مامان اینا. روشا به طرفم اومد و گفت : نمی خوای از سهره هم دعوت کنی ؟ من که از خدامه.به سرعت به طرف سهره رفتم و دستم و در برابرش گرفتم. سر بلند کرد . چشمای درشتش با اون ارایش زیباتر و دوست داشتنی تر شده بود. گونه های سرخش با اون لبای خوش رنگی که با رژ لب صورتی تیره سرخ و دلفریب به نظر میومدن. یاداون شبی که بوسیدمش افتادم.از این به بعد قرار بود این اتفاق تکرار بشه.سهره مال من بود.نه مال کس دیگه ای... دستش و بلند کرد و دستم و گرفتبا خوشحالی دستش و مجکم تو دست فشردم. مامان و خاله چادر و از سرش باز کردن و سهره ای که همیشه با لباس پوشیده در برابرم ظاهر می شد حال با اون پیراهن سرخ در برابرم بود. سهره لاغر و قد بلند بود. اندامش مثل مانکن ها بود . با صدای اهنگ به خودم اومدم و شروع کردیم به رقصیدن.در تمام مدت چشمم فقط به سهره بود و چیزی از اطرافم نفهمیدم. اقاجون بلند شد و گفت : دیر وقته دیگه.جمع کنین من خوابم میاد.بابا و عمو از خدا خواسته بلند شدن و گفتن : ما هم میریم بخوابیم. با رفتن بابا و عمو به اتاق بالا و اقاجون به اتاقی که همیشه در زمان حضورش تو خونه ما اونجا حضور داشت ضبط خاموش شد و مامان و خاله با خستگی خودشون و روی مبل انداختن. مامان رو به روشا گفت : بیا برو چند تا لیوان اب خنک بیار بخوریم. روشا با سارنج به اشپزخونه رفتن. سهره روی یکی از مبلا نشست و به حرفهای مامان و خاله گوش سپرد.چند باری نگاهش کردم. با اشاره سعی کردم باهاش حرف بزنم.دوبار دید و بیخیال چشم چرخوند.انگار داشتم با در و دیوار حرف می زدم. روشا لیوان اب و جلوم گرفت و گفت : تو نمی خوری ؟ سهره بلند شد.لیوان و از دست روشا گرفت و گفت : اون که کاری نکرده خسته بشه. یک نفس همه ی اب توی لیوان و سر کشید و گفت : مرسی خیلی تشنم بود. لبخندی زدم و گفتم : نوش جون. روشا لیوان و می گرفت که زودتر گرفتم و به طرف پارچ اب رفتم. روشا با خنده گفت : ببینین رایش چیکار می کنه. سهره پرید و دستش و روی دهان روشا گذاشت و مانع حرف زدنش شد. ******************************************** تا اخر شب هر کاری کردم نتونستم سهره رو تنها گیر بیارم. امشب حتی چایی هم نخورد.داشتم از تشنگی می مردم. بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم. لیوان اب و پر کردم و به یخچال تکیه داده بودم که احساس کردم کسی وارد اشپزخونه شد. با دیدن سهره تو اون بلوز و شلوار سبز گه خواستنی ترش کرده بود . گفتم : توام تشنه اته؟ احساس کردم ترسید -:تو اینجا چیکار می کنی؟ -:ببخشید ترسوندمت. -:مهم نیست. -:اما برای من مهمه .متاسفم.بخاطر من امشب چای نخوردی ؟ -:خودت و خیلی بالا گرفتی.کی هستی که بخاطر تو برنامم و بهم بزنم ؟ تو تاریکی بهش خیره شدم :پس چرا امشب چای نخوردی ؟ -:اب زیاد خورده بودم. با شیطنت گفتم : اره دیگه وقتی لیوان اب و اونطور سر می کشی باید تشنه نباشی. -:به تو ربطی نداره.ابه.مال تو که نبود. -:اما فکر کنم اون لیوان متعلق به من بود. -:کی سند زدی ؟ -:چند روز پیش. -:پس قرارداد بیار. از اشپزخونه بیرون رفت.اینم از اولین شب ازدواج ما....عجب ازدواجی...کجا اشتباه کردم ؟ چرا باهام اینطوری رفتار می کنه ؟ خسته تر از اونی بودم که بتونم بیشتر از این ادامه بدم.بی توجهی های سهره از یک طرف و کارای شرکت از طرف دیگه.همش اعصابم و بهم ریخته بود. نظرات شما عزیزان:
سلام دوست عزیز
وبلاگ خیلی جالبی داری عالی بود تو هم بیا هم به وب من سر بزن هم بیا تو این تالار عضو شو به جمع دوستانه ما بپیوند بیا پشیمون نمیشی منتظرم زود بیا اینم ادرس تالار http://www.talar.bazarekhandeh.ir/ بازار خنده |
|
[ طراحي : قالب تم پارس ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |